پژواک

سیاسی

پژواک

سیاسی

گریه یک مرد

در روزهای اخیر شاهد دستگیری و بازداشت های بسیاری از دختران و پسران به دلایل واهی مانند

بی حجابی دختران و زنان ، موی غیر شرعی پسران و رابطه غیر اخلاقی پسران و دختران  هستیم.

روایت زیر روایت واقعی درون جامعه است کا شاید گریبان شما را نیز گرفته است و یا از دور و نزدیک شاهد آن بوده اید.

 

گریه یک مرد

 

من و شیرین همدیگرو خیلی دوست داشتیم طوری که دوستهای من و اون به ما حسودی می کردند. اون تقریبا هر روز خونه من می اومد و اگه یک روز همدیگر رو نمی دیدیم روزمون شب نمی شد خلاصه از اون عشقهائی که همه آرزوشو دارن. همه پارتیها و مهمونیها را با هم می رفتیم. و خلاصه عین یک زن و شوهر درست و حسابی که فقط به خاطر بعضی محدودیتهائی که خودتون بهتر می دونید فقط شبها با هم نبودیم و این را هم بگم که شیرین هنوز دختر بود و منم اونقدر دوستش داشتم که شیرینی سکس کامل با اون را گذاشته بودم واسه وقتی که با هم ازدواج کردیم. هر چند که خودم به این چیزها زیاد اعتقاد ندارم ولی به خاطر احترامی که براش قائل بودم حرفشو گوش می کردم و قرار بود تابستون سال پیش به محض اینکه درسم تموم بشه با خوانواده ام به خونه اونا برای خواستگاری و چیزهای دیگه بریم داستان از این جا شروع شد که یک روز شیرین طبق معمول برای نهار اومده بود خونه من. من چون مجرد بودم زیاد مورد توجه همسایه ها بودم و رفت و آمدهای من را خیلی کنترل می کردند. به خصوص که یکی از همسایه های طبقه بالا هم از اون خایه مالهای بسیجی زن جنده بود اون موقع من دانشجو توی شهر قزوین بودم ولی شیرین بچه خود قزوین بود و ما همونجا همدیگر رو دیده بودیم. خلاصه بعد از نهار طبق معمول رفتیم رو تخت تا هم یک حالی به سبک خودمون بکنیم هم بعدش یک چرتی بزنیم. وسط عشق بازی خودمون تو رویاهای خودمون غرق بودیم که دیدیم صدای در میاد بی خیال شدیم و گفتم که باز نمی کنم ولی ول کن نبود محکم و محکم تر در زد و بعدش یهو صدای شکستن شیشه اومد چشمتون روز بد نبینه مامورا بودن در را باز کردن و اومدن تو ما را همونطوری گرفتن و بهمون گفتن لباس بپوشیم تا بریم. خلاصه اش می کنم ما را بردن تحویل آگاهی قزوین دادن شب من را همونجا نگه داشتن ولی از شیرین دیگه هیچ خبری نداشتم خیلی التماسشون کردم که اونو ولش کنن و هر چی که می خوان بجاش از من وثیقه یا هر چیز دیگه ای بگیرن. دنیا برام سیاه شده بود اگه خوانواده شیرین بو می بردن خیلی ضایع می شد. منو تو بازداشتگاه اداره آگاهی قزوین تا صبح نگه داشتن یک اتاق سرد. ( توی اسفند ماه بود ) بدون حتی یک پتو ما هفت نفر توی اتاق شش یا هفت متری بودیم. تا صبح لرزیدیم اونهائی که سابقه داشتن رفته بودن زیر موکت کف اتاق و با گرمای همدیگه خوابیده بودن ولی من از فکر و خیال و سرما نتونستم بخوابم ( اونهائی که چند روز اونجا بودن می گفتن که بهشون یک روز در میون یک کاسه از غذای سربازا را میدن که هفت هشت نفری بخورن تا زنده بمونن و بتونن کتک بخورن و در سلول را هم هر بیست و چهار ساعت یک بار پنج دقیقه باز می کنن تا بتونی بری دستشوئی و بقیه کاراتو بکنی
قابل توجه طرفداران حقوق بشر هر چی باشه یک آدم خلافکار بالاخره آدم که هست. صبح ساعت ده بود که من را برای بازپرسی بردن بالا توی یک اتاق سه تا افسر نشسته بودن هر سه تاشونم داشتن بازپرسی می کردن یکیشون هی می زد تو گوش یک پسر بچه هشت نه ساله هی بهش می گفت بگو دیگه چی دزدیدی. پسره می گفت به جون مامانمون هیچی آقا فقط یک بسته شوکولات از همین بقالی ابرام آقا. اونیکی از یک کلاهبردار ظاهرا باسابقه بازجوئی می کرد و عین همون پسره می زد تو گوشش هر چند که به نظر می رسید حداقل پنجاه سالی سن داشته باشه. یکی دیگه هم که قرار بود من برم پیشش داشت راجع به یک باند قاچاق عتیقه از یک شاهد بازپرسی می کرد. سربازه گفت برو پیش اون آخریه اسمش جناب سروان نسائی. من رفتم جلوی میزش تا منو دید گفت اسمت چی بود؟ گفتم روزبه. گفت آهان یادم اومد و بلند شد علی الحساب یکدونه خوابوند تو گوشم. یکدونه هم زد زیر پام خوردم زمین. گفت همون جا بشین بلند نشو. و بعد یک کاغذ داد دستم و گفت بنویس گفتم چی گفت : خفه شو مادر قحبه بنویس من واقعا نمی دونستم چی باید بنویسم. خلاصه کس شعر وقایع دیروز رو نوشتم از طرفی هم تمام فکرم پیش شیرین بود بعد از نیم ساعت نوبت من شد کاغذ رو ازم گرفت بعد از خوندن گفت منو مسخره می کنی سوسول بچه تهرونی!! الان یک بلائی سرت می یارم که اسم خودت هم یادت بره ( خوب راستش من اصلا نمی دونستم که اون چی می خواد من براش بنویسم ) سرباز را صدا کرد و گفت این کونی راببر پائین ( قابل توجه که همه این رفتار و فحشها رو جلوی همه مراجعه کننده ها اعم از زن و مرد و بچه که خیلیهاشون از اقوام و خانواده متهمین بودن انجام می داد چون بخش کاملا اداری بود مثلا اون مرد پنجاه ساله که یک افسر سی سی و پنج ساله کتکش می زد زنش هم بیرون دم همون در ایستاده بود و همینطور گریه می کرد ولی تخم نمی کرد حرفی بزنه ) بعد دو تا سرباز اومدن همونجا با یک پارچه چشمامو بستن و از چند تا پله بردنم پائین و ظاهرا وارد یک اتاق شدیم. اونجا خیلی گرم بود و من احتمال دادم باید یک جائی مثل موتور خونه باشه و من تمام مدت نمی دونستم چه اتفاقی داره میافته یهو دیدم دستامو بردن پشت و با یک طناب بستن بعد با همون طناب بلند از پشت از دستام آویزونم کردن چنان دردی به کتفهام میومد که دیگه داشتم از حال می رفتم یک دقیقه ای که گذشت اونقدر داد و فریاد کردم تا که دیگه کتفهام بی حس شدن و دردشون را فراموش کردم بعد همون نسائی دیوس اومد پائین و بهم گفت بگو ببینم چند تا از این دخترا را کردی تا حالا تا اسم ده تاشونو با آدرس و مشخصات نگی همونجا آویزون نگه ات می دارم من دیگه داشت دود از کله ام بلند می شد آش نخورده دهن سوخته گفتم بابا من که جنده باز نیستم اونم نامزدمه می خوایم با هم ازدواج کنیم. ولی هر چی می گفتم بیشتر کتک می خوردم. همون بالا اونقدر منو با تسمه و زنجیر زدن که از هوش رفتم و وقتی بلند شدم تو همون سلول دیشبی بودم خلاصه چهار شبانه روز اونجا موندم و روز سوم توی شکنجه بعدی اسم هفت هشت تا جنده معروق قزوین رو که از بر و بچه ها شنیده بودم یا خودم می دونستم براشون گفتم و اقرار کردم که همشون را آوردم خونه و کردم ( پشت سرم نگید ای بی خایه که اعتراف دروغ کردی اگه خودتون جای من بودین اعتراف می کردین بلا نسبت خواهر خودتونم کردین ) در ضمن این اعتراف را بعد از یک ساعت لخت توی برف توی حیاط خوابیدن در حالیکه دستام را از پشت بسته بودن و یک میله زیرم بود و پاهام رو رو به بالا به میله پرچم جمهوری اسلامی ( کیرم تو هر چی جمهوری اسلامیه ) بسته شده بود کردم. خلاصه ما رو فرستادن دادگاه. تو دادگاه هم وقتی به قاضی گفتم که اعترافاتم را همش به خاطر اینکه کتک خوردم کردم و جای تسمه و طناب دور دستم را به قاضی نشون دادم اون گفت اگه فکر می کنی که دروغ نوشتی پس می خواهی دوباره یک هفته بنویسم برات تحت اختیار آگاهی تا شاید این دفعه راستش رو بنویسی تازه وقتی این را شنیدم یادم اومد که به هیچ چیز این مملکت آخوندهای مادر قحبه نباید اطمینان کرد چون همشون دشمن ما جوونا هستن و می خوان ما را از بین ببرن. و بسی خیال باطل که فکر می کردم حداقل قاضی که جای عدالت نشسته حرفم را باور میکنه ولی یادم رفته بود که قاضی آخوندها هم مثل خودشون خونخواره و دادگاه یک قرار ده میلیون تومانی با توجه به اعترافات بلند بالای ما صادر کرد دو روز زندان بودم و بابام سند خونه را گذاشت و منو آورد بیرون. وقتی از زندان اومدم بیرون فهمیدم که شیرین هنوز زندانه و وثیقه براش قبول نکردن بعد از پنج روز که ما اصلا نمی دونستیم شیرین دقیقا تو آگاهیه یا زندان چوبیندر ( زندان قزوین در منطقه ای به اسم چوبیندر در فاصله پنج کیلومتری خود شهر قزوین است ) یک روز که من تو خونه درزا کشیده بودم و افسوس گذشته ها را می خوردم تلفن زنگ زد و برداشتم و دیدم خودشه
انگار که دوباره دنیا را بهم دادن ولی نگران و ناراحت بود گفت که می خواد من را ببینه منم دیوانه وار چون دلم داشت برای یک دفعه دیگه دیدنش می ترکید سریع رفتم تو پارک و منتظرش موندم ( دیگه جرت نمی کردم که تو خونه همدیگر را ببینیم ) وقتی دیمش بی اختیار هر دومون گریه کردیم. خیلی عوض شده بود شیرین از اون دخترای خیلی زیبا بود که همه به زیبائیش چه دوستای من و چه دوستای خودش اعتراف داشتن از اونهائی که هر وقت با هم می رفتیم بیرون همه به ما نگاه می کردن و پچ پچ می کردن خلاصه از اونهائی که بین هم سن و سالای خودش یک سر و گردن بالاتر و زیباتر بود ولی حالا از اون زیبائی چیز زیادی نمونده بود جز یک صورت لاغر و خشکیده با چشمهای گود رفته و کبود شده ( الان که دارم اینا رو می نویسم اینقدر اشک تو چشام جمع شده که دیگه مونیتور رو نمی بینم امیدوارم نسل هر چی آخونده از رو زمین برچیده شه ) و اون روز توی پارک اونقدر چیزای باور نکردنی شنیدم که تا امروز که حدودا یک سال از این ماجرا می گذره هنوز در یک جور شک به سر می برم و با انواع و اقسام قرص اعصاب و ورزشهای تمدد اعصاب تونستم زندگی نه زندگی بهتره بگم تونستم زنده بمونم. اون گفت اون شب اول بردنش به زندان چون تو آگاهی جا برای زندانیهای زن نداشتند بعد فرداش صبح زود افسری به نام حق گویان از اداره آگاهی قزوین شخصا با اتوموبیل شخصی خودش رفته که اونرو برای بازپرسی به اداره آگاهی برگردونه. ( قابل توجه چون اعزام مجرمین از زندان به صورت اعزام بدرقه حتما باید با اتوبوس یا می نیبوس خود ارگان صورت بگیره پس ببینید که تو چه مملکت بی قانونی زندگی می کنیم که یک زندانی رو یک افسر دیوس آگاهی بی هیچ تشریفاتی تحویل می دن ) همونطور که گفتم زندان شهر قزوین خارج شهر بود اون افسر خواهر کسه بین راه به شیرین پیشنهاد رابطه داده و گفته اگه یک شب با اون بمونه پرونده را مختومه اعلام می کنه خلاصه تو ماشین می خواسته شیرین را دست مالی کنه و راضیش کنه که شیرین تو پلیس راه یکدفعه از ماشین پیاده می شه و می ره تو دفتر پلیس جریان را بهشون می گه ولی اونام وقتی می بینن طرف از خودشونه دوباره شیرین را تحویلش می دن خلاصه افسره عقده می کنه و یک پرونده بلند بالا براش یعنی برامون درست می کنه و علاوه بر رابطه نامشروع تو پرونده ما مواد مخدر و مشروب هم اضافه می کنن و می گن که ما هر دو تا مست بودیم و تازه مقداری تریاک و حشیش هم از خونه من پیدا کردن. بعد از دو سه روز که شیرین را هی می بردن و هی بر میگردوندن یک روز تو آگاهی تا ساعت هشت شب تو دفتر رئیس آگاهی نگه اش می دارن و ساعت هشت که اداره تقریبا خلوت می شه اونو می برنش به همون شکنجه گاه که همون زیر زمین اداره بوده یک خورده کتکش می زنن و بعد اون یکی افسره که اسمش نسائی بود میاد تو و سربازی را که مسئول کتک زدن بوده از اتاق بیرونش می کنه و حال فقط شیرین می مونه و دو تا افسر یکی حق گویان و یکی نسائی تهدیدش می کنن که اگه باهاشون رابطه نداشته باشه همونجا لختش می کنن و می کننش شیرینم که یک دختر معصوم هجده ساله بوده شروع می کنه به جیغ زدن ولی اون دیوسهای مادر قحبه دوتائی دهن و دستاشو با طناب و دستمال می بندن و اول نسائی دیوس شروع می کنه به تجاوز به شیرین هیجده ساله معصوم من
شیرین گفت که اینقدر ترسیده و شکه شده بوده که توان دفاع از خودش را نداشته بعد
۱۵-۲۰ دقیقه اونیکی دیوس یعنی حق گویان میاد تو و نسائی بهش می گه اشتباه کردیم طرف دختر بود چون ازش خون اومد حق گویان می گه اشکالی نداره کاریه که شده و اونم به شیرین تجاوز می کنه و بعدشم نوبت اون سرباز جلاد می رسه که که احتمالا برای اینکه یک وقت یک جائی حرفی نزنه به اون هم اجازه می دن شیرین من را بکنه وقتی اینا را برای من تعریف می کرد دیگه چشمام داشت سیاهی می رفت و هیچ جا رو نمی دیدم. بعد از اون جریان ما به پزشک قانونی رفتیم و یک شکایت هم نوشتیم و به دادسرا رفتیم. ولی بعد از گذشت سه ماه وقتی به دادگاه رفتیم به خاطر سابقه پرونده ای که خودمون تو همون دادگاه داشتیم متوجه شدیم که از بین بردن پرده شیرین را گردن من انداختن و همچنین قاضی مجبورمون کرد برای حفظ آبروی خودمونم که شده شکایتمون را پس بگیریم و به حق خود قانع باشیم و جرمی را که کردیم بی دلیل و مدرک گردن کس دیگری نندازیم. خوب البته راست هم می گفت چون نه ما مدرکی داشتیم و نه شاهدی و الان مدت ۶ ماهه که نه من شیرین رادیدم و نه حتی باهاش تلفونی صحبت کردم. اون برای همیشه تو خونه مونده و مثل دیونه ها به زندگی سیاهش ادامه می ده من هم دیگه دانشگاه نرفتم و به تهران برگشتم و بدون هیچ امیدی به آینده فقط نفس می کشم و با یاد خاطرات گذشته خودم و شیرین زیبایم زندگی می کنم. چون اون تصمیم گرفته تا آخر عمرش با هیچ کسی ازدواج نکنه!و هر بار که فکرش را می کنم که اگر هر جای دیگری غیر از ایران و زیر سلطه این آخوندهای خونخوار و این مملکت ظالم و فاسد زندگی می کردم الان شاید با شیرینم ازدواج کرده بودم و منتظر بودیم که تا چند ماه دیگه تولد اولین فرزندمون را جشن بگیریم و مشغول طراحی برنامه های آینده زندگی شیرینمون بودیم حالت دیوانگی بهم دست می ده. البته می دونم که خیلی از شما ها که دارین این متن را می خونین خودتون شاید دل خیلی پرتری نسبت به من از این رژیم خونخوار داشته باشین. پس ای دوستان و دوستاران سرزمین ایران تا کی می خواهیم چشم خودمون را به روی تمام این بی عدالتیها و خونخواریه ببندیم؟

 

پایان . نقل از وبلاگ آویزون

 

اگر اسلام این است پس لعنت بر اسلام

 

امروز با حافظ

 

کامم از تلخی غم چون زهر گشت                بانگ نوش شاد خواران یاد باد

منصوری در این زمان

اینچنین با رشادت به پای چوبه دار می رود.

با رشادت مردم را در آخرین لحظه مرگ نصیحت می کند.

باید کل قاضی نا مقدس ها از روی زمین برداشته شود.

درود بر این رشادت این مرد پارسی

 

در حاشیه عکسی از خبر گذاری رویتر